کد مطلب:29118 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:79

هفت تا و هفت تا تحقق یافته و یکی باقی مانده












3661. امام باقرعلیه السلام:رئیس یهودیان در هنگام بازگشت علی بن ابی طالب علیه السلام از جنگ نهروان، هنگامی كه آن حضرت در مسجد كوفه نشسته بود، نزد او آمد و گفت:ای امیر مؤمنان! من می خواهم از تو چیزهایی بپرسم كه جز پیامبر یا وصیّ پیامبر، آن را نمی داند.

فرمود:«ای برادر یهود! هر چه می خواهی بپرس».

یهودی گفت:ما در تورات داریم كه هر وقت خداوند عزوجل پیامبری را برانگیزد، به وی وحی می كند كه از بین كسان خویش، كسی را پس از خود برای اداره امور امّتش برگزیند و پیمانی را با آنان ببندد كه در حقّ آن جانشین بعد از او طبق آن پیمان، گام برداشته شود و به آن پیمان در بین امّتش عمل گردد. و این كه خداوند عزوجل در زندگی پیامبران، اوصیا را امتحان می كند و پس از مرگ آنان هم اوصیا را امتحان می كند. به من خبر بده كه در زندگی پیامبران، اوصیا چند بار آزمایش می شوند و پس از درگذشت آنها چند بار، و اگر [ خدا] از آزمایش آنان خشنود شد، آخرِ كار آنان به كجا می انجامد؟

علی علیه السلام به وی فرمود:«تو را به خدایی كه جز او خدایی نیست، آن خدایی كه دریا را برای بنی اسرائیل شكافت و تورات را بر موسی علیه السلام فرو فرستاد، سوگند می دهم [ كه بگو] آیا اگر از آنچه پرسیدی به درستی آگاهت كنم، به آن اقرار می كنی؟».

گفت:آری.

فرمود:«سوگند به آن كه دریا را برای بنی اسرائیل شكافت و تورات را بر موسی علیه السلام فرو فرستاد، اگر پاسخ تو را بگویم، اسلام می آوری؟».

گفت:آری.

علی علیه السلام به وی فرمود:«خداوند متعال در زندگی پیامبران، در هفت جا، اوصیا را آزمایش می كند تا فرمانبرداری آنان را بیازماید. اگر از فرمانبرداری و آزمایش آنان خشنود شد، به پیامبرانْ دستور می دهد كه آنان را به هنگام زنده بودنشان، ولیّ خود گیرند و پس از درگذشتشان، وصیّ خود قرار دهند، و پیروی اوصیا برگردن امّت هایی كه به پیروی پیامبران باور دارند، تكلیف می شود. پس از درگذشت پیامبران هم اوصیا را در هفت جا آزمایش می كند تا استواری شان را بیازماید. اگر از آزمایش آنان خشنود شد، مُهر سعادت بر آنان می زند تا در حالی كه سعادت آنان كامل شده، آنان را به پیامبران بپیوندد».

رئیس یهودیان گفت:راست گفتی، ای امیر مؤمنان! اكنون به من خبر ده كه چند بار در زندگی محمّدصلی الله علیه وآله، خداوند، تو را آزمایش كرده است و پس از درگذشت وی، چند بار تو را آزموده است و پایانِ كار تو چگونه خواهد بود؟

علی علیه السلام دست وی را گرفت و فرمود:«با ما برخیز تا تو را به این امر، آگاه كنم».

با وی، گروهی از یارانش نیز برخاستند و گفتند:ای امیر مؤمنان! با او به ما هم خبر بده.

فرمود:«می ترسم كه دلِ شما تاب آن را نیاورد».

گفتند:چرا ای امیر مؤمنان؟

فرمود:«به دلیل كارهایی كه از بسیاری از شما برای من آشكار شده است».

مالك اشتر برخاست و گفت:ای امیر مؤمنان! ما را از این موضوع، آگاه كن. سوگند به خدا، ما می دانیم كه بر روی زمین، وصیّ پیامبری جز تو وجود ندارد و می دانیم كه خداوند، بعد از پیامبرمان، هیچ پیامبری را برنمی انگیزد و پیروی از تو بر گردن ماست و به پیروی از پیامبرمان گره خورده است.

پس علی علیه السلام نشست و به یهودی رو كرد و فرمود:«ای برادر یهود! خداوند عزوجل در زندگی پیامبرمان محمّدصلی الله علیه وآله مرا در هفت جا آزمود و - بی آن كه خود را بستایم -، مرا به لطف خود در آن جاها مطیع یافت».

گفت:در كجا و كجا، ای امیر مؤمنان؟

فرمود:«امّا نخستین آن جاها، زمانی بود كه خداوند به پیامبرش وحی كرد و پیامبری را بر عهده اش گذاشت و من، كوچك ترین كسانِ خانواده ام بودم كه در منزلش به وی خدمت می كردم و برای انجام دادن كارهایش تلاش می كردم. وی كوچك و بزرگ خاندان عبد المطّلب را برای گواهی به این كه خدایی جز خدای واحد نیست و او پیامبر خداست، فرا خوانْد. از این گواهی، سر برتافتند و منكرش شدند، تركش كردند و او را به كناری نهادند، تنهایش گذاشتند و از او دوری كردند. و دیگر مردم از او كناره می جستند و مخالف او بودند و آنچه كه او برایشان آورده بود، سنگین شمردند؛ چیزی كه دل هایشان تاب آن را نیاورد و خِرَدهایشان آن را درك نكرد و تنها من با سرعت، فرمانبرانه و با یقین به آنچه كه بدان فرا می خوانْد، پیامبر خدا را پاسخ دادم و در این كار، هیچ تردیدی در دلم راه نیافت و تا سه سال، چنان بودیم و بر روی زمین، جز من و [ خدیجه] دختر خُوَیْلِد - كه خدا رحمتش كند - كسی نماز نمی خوانْد و به آنچه كه پیامبر خدا آورده بود، گواهی نمی داد و خدا امتحان كرد».

آن گاه رو به یارانش كرد و فرمود:«آیا چنین نبود؟».

گفتند:چرا، ای امیر مؤمنان!

فرمود:«و امّا دومی، ای برادر یهود! قریشیان برای كشتن پیامبرصلی الله علیه وآله همواره فكرهایی می كردند و حیله هایی به كار می گرفتند تا آن كه در نهایت، روزی برای این كار در " دار النَّدوَه " گِرد آمدند و شیطان هم در شكل اعورِ ثقیف [ مغیرة بن شعبه]،[1] حاضر شد و به تبادل آرا پرداختند تا آن كه نظرها بر این استوار شد كه از هر شاخه قریش، كسی برگزیده شود و هر كدام، شمشیر خود را بردارند و هنگامی كه پیامبرصلی الله علیه وآله در رخت خوابش خوابیده، نزد او بیایند و همگی شمشیرهایشان را یكباره فرود آورند و وی را بكشند و هنگامی كه كشتند، قریشیان، نمایندگانشان را پاس دارند و تسلیم نكنند تا خون وی هدر شود.

جبرئیل بر پیامبرصلی الله علیه وآله نازل شد و او را از این موضوع، آگاه كرد و از شبی كه در آن گِرد می آیند و از ساعتی كه بر سر رخت خوابش می آیند، به او خبر داد و دستور داد كه در همان وقتی كه به طرف غار رفت، خارج شود.

پیامبر خدا به من خبر داد و دستور داد كه در رخت خوابش بخوابم و با جانم او را حفظ كنم. پس با سرعت، برای اطاعت وی به این كار پرداختم و خوش حال بودم كه برای حفظ او كشته می شوم. پیامبر خدا، راه خویش گرفت و من در جایگاهش خوابیدم و مردان قریش، با یقین به این كه پیامبرصلی الله علیه وآله را می كُشند، آمدند.

وقتی من و آنان را خانه ای كه در آن بودم، در خود جای داد، با شمشیرم در برابرشان ایستادم و آن گونه كه خدا و مردم می دانند، از خودم دفاع كردم».

آن گاه، علی علیه السلام به یارانش روی كرد و فرمود:«آیا چنین نبود؟».

گفتند:چرا، ای امیر مؤمنان!

فرمود:«امّا سومی، ای برادر یهود! دو پسر ربیعه و پسر عتبه - كه از جنگجویان قریش بودند -، در روز بدر، هماورد می خواندند. هیچ كس از قریشیان به هماوردی برنخاست و پیامبر خدا، من را - كه كوچك ترینِ یاران پیامبرصلی الله علیه وآله و كم تجربه ترین آنان در جنگ بودم -، با دو تن از یاران دیگرش - كه خدا از آنان خشنود باشد -، به مبارزه فرستاد و خداوند متعال، به دست من، ولید و شیبه را كشت، افزون بر بزرگان قریش كه در آن روز به قتل رساندم، غیر از افرادی كه اسیر كردم؛ و نقش من بیش از دیگر یارانم بود، و در این درگیری، پسر عمویم (عبیدة بن حارث بن مطّلب بن عبد مناف) - كه درود خدا بر او باد -، به شهادت رسید».

آن گاه علی علیه السلام رو به یارانش كرد و فرمود:«آیا این گونه نبود؟».

گفتند:چرا، ای امیر مؤمنان!

علی علیه السلام فرمود:«امّا چهارمی، ای برادر یهود! همه مكّیان به انگیزه خونخواهی مشركان قریش، در جنگ بدر به ما هجوم آوردند و همه قبایل عرب و قریش، گِرد آمدند. جبرئیل بر پیامبرصلی الله علیه وآله فرود آمد و به این موضوع، آگاهش كرد. پیامبرصلی الله علیه وآله به راه افتاد و با یارانش در كوه اُحد، اردو زد. مشركان، روی آوردند و یك صدا بر ما هجوم آوردند و گروهی از مسلمانان به شهادت رسیدند و پس از هزیمت، اندكی باقی ماندند و مهاجران و انصار، به خانه هایشان در مدینه رفتند و می گفتند:"پیامبرصلی الله علیه وآله كشته شد و یارانش هم كشته شدند"، و من با پیامبرصلی الله علیه وآله باقی ماندم. خداوند عزوجل، مشركان را شكست داد. من در پیش چشم پیامبرصلی الله علیه وآله، هفتاد و اندی زخم برداشتم (در این حال، علی علیه السلام ردایش را انداخته بود و دست خود را روی آثار جراحات می كشید كه این و این، از همان جراحت هاست). آنچه كه آن روز انجام دادم، اجرش با خداست - اگر خدا بخواهد - ».

آن گاه علی علیه السلام رو به یارانش كرد و گفت:«این طور نبود؟».

گفتند:چرا، ای امیر مؤمنان!

علی علیه السلام فرمود:«و امّا پنجمی، ای برادر یهود! قریشیان و عرب ها گِرد آمدند و بین خویش، پیمان و میثاقی بستند كه از آن، دست برندارند تا پیامبر خدا را بكشند و همه ما بنی عبد المطّلب را هم با او بكشند. آن گاه با تمام امكانات و نیرو و تجهیزات آمدند و ما را در مدینه محاصره كردند و یقین به كامیابی در هدف داشتند.

جبرئیل بر پیامبرصلی الله علیه وآله فرود آمد و به وی خبر داد. پیامبرصلی الله علیه وآله خود به همراه مهاجران و انصار، خندقی كَندند. قریش آمد و در كنار خندق ایستاد و ما را محاصره كرد. خود را قدرتمند و ما را ناتوان می دیدند و نعره می كشیدند و عرضِ اندام می كردند و پیامبر خدا، آنان را به خداوند عزوجل می خوانْد و خویشاوندی و نزدیكی را یادآور می شد و آنان نمی پذیرفتند و این كار، جز بر سركشی آنان نمی افزود و عمرو بن عبد وُدّ، جنگاور آنان - كه جنگاور عرب در آن روز بود -، چون شتر مست، نعره می كشید و هماورد می طلبید و رَجَز می خواند. گاه نیزه اش و گاه شمشیرش را می چرخانید و هیچ كس پا پیش نمی گذاشت و كسی در وی طمع نمی ورزید. نه حمیّتی كسی را به حركت درمی آورد، و نه بصیرتی، كسی را تشجیع می كرد.

پیامبر خدا به دست خود، دستاری بر سرم گذاشت و این شمشیرش را (در این حال، علی علیه السلام با دست به ذوالفقارش زد) به من داد و مرا به سوی او گسیل داشت.

من به سوی او می رفتم و زنان مدینه، از روی دلسوزی بر من از [ رویارویی با ]ابن عبد ودّ، اشك می ریختند. آن گاه خداوند عزوجل او را به دست من كشت، در حالی كه برای عرب، جز او جنگجویی نمی شناختند، و او این ضربه (در این حال، علی علیه السلام با دست به سر خود اشاره كرد) را به من زد. خداوند، قریشیان و عرب ها را بدین وسیله و به دلیل ضرباتی كه از من بر آنها فرود آمد، منهزم ساخت».

آن گاه، رو به یارانش كرد و فرمود:«آیا این طور نبود؟».

گفتند:چرا، ای امیر مؤمنان!

علی علیه السلام فرمود:«امّا ششمی، ای برادر یهود! ما همراه پیامبر خدا به شهرِ یاران تو، خیبر، وارد شدیم، در حالی كه مردان یهود و شجاعان قریشی و غیر قریشی، چون كوهی از اسب ها، جنگجویان و اسلحه، با ما روبه رو شدند. آنان، در استوارترین دژ، با بیشترین افراد بودند و هر كدام به مبارزه می خواندند و قدم پیش می نهادند و هیچ یك از یاران من وارد میدان نشد، جز آن كه او را كشتند تا آن كه چشم ها سرخ شد و به مبارزه فرا خوانده شدم و هر كس در فكر جان خود بود. هر كدام از یارانم به دیگری نگاه می كردند و همه می گفتند:ای ابوالحسن! برخیز.

پیامبر خدا مرا به سویشان گسیل داشت. آن گاه، هیچ كدام از آنان، داوطلب جنگ با من نشد، جز آن كه او را كشتم و هیچ جنگجویی در برابرم مقاومت نكرد، جز آن كه به او ضربه زدم.

آن گاه، چون شیری كه بر شكارش سخت می گیرد، بر آنان سخت گرفتم تا آن كه آنان را به درون شهر درِ بسته [ شان]، فرستادم. درِ دژشان را به دست خود كَندم و به تنهایی به شهرشان وارد شدم و هر مردی كه خود را نشان می داد، می كشتم و هر كدام از زنانشان را كه می یافتم، اسیر می كردم تا آن كه به تنهایی آن را فتح كردم، و جز خدای یگانه، هیچ كمكی برایم نبود».

آن گاه، رو به یارانش كرد و فرمود:«آیا این چنین نبود؟».

گفتند:چرا، ای امیر مؤمنان!

علی علیه السلام فرمود:«و امّا هفتمی، ای برادر یهود! هنگامی كه پیامبر خدا به فتح مكّه روی آورد، دوست داشت همان گونه كه در آغازْ دعوت كرد، بار دیگر عذرشان را بپذیرد و آنان را به سوی خدای عزوجل بخواند. بنابراین، نامه ای به سوی آنان نوشت و آنان را هشدار داد و از عذاب الهی ترسانْد و گذشت را به آنان وعده داد و به بخشش پروردگارشان امید داد و در پایان نامه، سوره برائت را نوشت تا بر آنان خوانده شود. آن گاه به همه یاران خود پیشنهاد كرد كه آن را اجرا كنند. همه آنان از این كار، احساس سنگینی كردند. وقتی چنین دید، یك نفر از آنان را برگزید و فرستاد.

جبرئیل آمد و گفت:ای محمّد! مسئولیت تو را جز تو و یا كسی از [ كسان] تو انجام نمی دهد.

پیامبر خدا مرا به این موضوع، آگاه كرد و با نوشته و نامه اش مرا به سوی مكّیان فرستاد. به مكّه آمدم و مردم مكّه را كه می شناسید. هر یك از آنان، كه اگر می توانست هر تكّه ای از بدن مرا بر سر كوهی قرار دهد، چنین می كرد، گرچه در این راه، خود، كسان، فرزندان و اموالش را فدا می كرد.

من پیام پیامبرصلی الله علیه وآله را به آنان رساندم و نامه اش را خواندم. همه آنان با تهدید و خط و نشان كشیدن، با من روبه رو شدند و كینه خود را به من نشان دادند و از مردان و زنانشان دشمنی ظاهر شد و كار مرا در این مورد دیدید».

آن گاه رو به یاران خود كرد و فرمود:«آیا این چنین نبود؟».

گفتند:چرا، ای امیر مؤمنان!

آن گاه فرمود:«ای برادر یهود! این جاها مواردی بود كه خداوند عزوجل در حضور پیامبرصلی الله علیه وآله مرا آزمود و به لطف خود، در همه آنها مرا فرمانبر یافت. هیچ كس را در این كارها، آنچه برای من است، نبود، و اگر می خواستم، توضیح می دادم؛ امّا خداوند عزوجل از خودستایی پرهیزانده است».

گفتند:ای امیر مؤمنان! سوگند به خدا، راست گفتی. خداوند عزوجل فضیلت خویشاوندی با پیامبرمان را به تو داده و تو را با او برادر قرار داده و با او سعادت بخشیده است. نسبت به او، چون هارون به موسی علیه السلام هستی و [ خدا] به خاطر گرفتاری هایی كه در آنها درگیر شدی و سختی هایی كه با آنها مواجه شدی، تو را برتر [ از دیگر مؤمنان] قرار داده است و آنچه را كه یاد كردی، برای تو انباشته است؛ بلكه بیش از آن، چیزهایی را كه یاد نكردی؛ چیزهایی كه هیچ مسلمانی از آنها برخوردار نشد. كسانی از ما كه تو را در كنار پیامبرمان دیدند و یا بعد از آن تو را دیدند، این مسائل را می گویند.

ای امیر مؤمنان! از آزمایش هایی كه پس از پیامبرمان، خداوند عزوجل تو را در آنها آزموده است و به انجام رساندی و صبر كردی، خبرمان كن. اگر می خواستیم خودمان آنها را توصیف كنیم، توصیف می كردیم، چون از آنها اطّلاع داریم و نسبت به آنها آگاهیم؛ امّا دوست داریم از تو بشنویم، چنان كه آزمایش هایی را كه خداوند در زمان حیات پیامبرصلی الله علیه وآله انجام داد و تو در آنها او را اطاعت كردی، از تو شنیدیم.

فرمود:«ای برادر یهود! خداوند متعال، پس از مرگ پیامبرش، در هفت مورد، مرا آزمود - و بی آن كه خود را بستایم - به لطف و نعمت خود، در آنها مرا شكیبا یافت.

امّا اولین آنها، ای برادر یهود! من در میان همه مسلمان ها، ارتباط نزدیك با كسی جز پیامبرصلی الله علیه وآله نداشتم كه با او انس بگیرم یا بر او تكیه كنم یا به او آرامش یابم یا به او تقرّب جویم. او مرا در خردسالی پرورید و چون بزرگ شدم، همسرم داد، در نداری اداره ام كرد و از یتیمی نگهم داشت، از طلب كردن، بی نیازم كرد و از كار كردن، بازم داشت و خود و فرزند و كسانم را سرپرستی كرد. اینها در كارهای دنیایی بود، افزون بر آنچه كه مرا ویژه مراتبی ساخت؛ مرا در نزد خداوند عزوجل شرافت و رتبه داد.

پس، با مرگ پیامبر خدا، فشاری بر من فرود آمد كه فكر نمی كنم اگر بر پشت كوه ها گذاشته می شد، می توانستند آن را تحمّل كنند. و افراد خانواده خود را بی تاب دیدم كه اختیار بی تابی خود را نداشتند و بر خود مسلّط نبودند و از تحمّل بار گرانی كه بر آنان رسیده، ناتوان بودند. بی تابی، شكیبایی آنان را از بین برده بود و خِرَدشان را حیران ساخته بود و مانع درك و فهماندن و گفتن و شنواندن آنان شده بود. و دیگران از غیر خاندان عبد المطّلب، یا تسلیت گو و خواستار شكیبایی بودند و یا همراهی كننده، كه بر گریه خاندان پیامبرصلی الله علیه وآله می گریستند و بر بی تابی آنان، بی تابی می كردند.

در هنگام مرگ او (پیامبرصلی الله علیه وآله)، بردباری را با سكوت، بر خود هموار كردم و به دستوری كه به من درباره آماده سازی، غسل، حنوط، كفن، نماز گزاردن بر او، دفن وی و گِردآوری كتاب خدا و عهد خدا بر بندگانش داده بود، مشغول شدم. نه ریزش اشك، مرا از این كار بازداشت و نه هیجان ناله ها، نه گزشِ سوز و نه فراوانی مصیبت، تا آن كه در این خصوص، حقّ واجب خدا و پیامبرش را كه بر گردنم بود، ادا كردم و آنچه كه مرا بدان فرمان داده بود، رساندم و با صبر و به حساب خدا گذاردن، آن را تحمّل كردم».

آن گاه، امیر مؤمنان به یارانش رو كرد و فرمود:«آیا این چنین نبود؟».

گفتند:چرا، ای امیر مؤمنان!

علی علیه السلام فرمود:«امّا دومی، ای برادر یهود! پیامبر خدا در زمان حیاتش مرا بر همه امّتش فرمانروا ساخت و از همه آنان كه بودند، برای فرمانبری از دستورهای من و گوش دادن به سخنان من بیعت گرفت و به حاضرانْ فرمان داد كه به غایبان برسانند. هر زمان كه در حضور پیامبرصلی الله علیه وآله بودم، من از طرف وی دستورهایش را به آنها ابلاغ می كردم و هرگاه از پیامبرصلی الله علیه وآله جدا می شدم، بر كسانی كه با من بودند، امیر بودم و هرگز فكر نمی كردم در زمان حیات پیامبر و یا بعد از مرگش كسی در فرمانروایی با من مخالفت كند.

آن گاه پیامبر خدا در هنگام بیماری اش كه منجر به وفاتش شد، دستور به آماده سازی لشكری به فرماندهی اُسامة بن زید داد و از خاندان عرب یا از اوسیان و خزرجیان و دیگر كسانی كه از پیمان شكنی و درگیری شان با من واهمه داشت و یا آنانی كه من به خاطر كشتن پدر یا برادر و یا نزدیكان آنها ضربه ای به ایشان زده بودم و نسبت به من كینه داشتند، احدی را وا نگذاشت و همه را در آن سپاه گنجانْد؛ همچنین همه مهاجران و انصار، مسلمانان و غیر آنان و مؤلفة قلوبهم[2] و منافقان را، تا دل آنانی را كه همراه من در حضورش می مانند، پاك و خالص گردانَد و كسی چیزی كه موجب رنجش من می گردد، نگوید و كسی بعد از مرگ وی، مرا از ولایت و به دست گرفتن امور امّتش باز ندارد.

آن گاه، آخرین كلامی كه درباره كارهای مربوط به امّتش گفت، این بود كه سپاه اسامه حركت كند و هیچ كس - از آنانی كه با اسامه اعزام كرده بود -، تخلّف نكند و در این كار، شدیدترین اقدام را كرد، رساترین دستور را داد و بیشترین پافشاری را كرد.

پس از مرگ پیامبرصلی الله علیه وآله كسانی را از لشكر اسامة بن زید و آنان كه با اسامه اعزام شده بودند، دیدم كه پایگاه خود را ترك كرده بودند، مواضع خود را رها كرده بودند و فرمان پیامبرصلی الله علیه وآله را در آنچه كه برای آن اعزامشان كرده بود و بدان دستورشان داده بود و برایشان درنظر گرفته بود (یعنی همراهی با فرمانده شان و حركت تحت فرمان او به سویی كه او را گسیل داشته بود)، مخالفت كردند و فرمانده شان را تنها در سپاه رها كردند و سوار بر مركب ها چهار نعل، برای گسستن پیمانی كه خداوند برای من و پیامبرش بر عهده آنان مقرّر كرده بود، برگشتند و آن را گسستند و عهدی را كه با خدا و پیامبرش بسته بودند، شكستند و برای خود، پیمانی بستند كه برای آن، صدایشان به فریاد و غوغا بلند بود و تنها نظر خودشان بود، بی آن كه با احدی از ما خاندان عبد المطّلب گفتگویی كنند و یا ما را در رأی، مشاركت دهند و یا برای بیعتی كه از من بر گردنشان بود، طلب فسخ كنند.

در حالی چنین كاری را كردند كه من دست اندر كار كار پیامبر خدا بودم و به خاطر تجهیز وی، از همه كارها بازمانده بودم؛ چون تجهیز پیامبر خدا، مهم ترینِ كارها و سزاوارترینِ آنها بود.

و ای برادر یهود! این كار (غصب خلافتم)، بزرگ ترین زخمی بود كه بر دل من زده شد، با آن حالی كه من دچارش بودم، از جهت بزرگی مصیبت و فاجعه بار بودن حادثه و از دست دادن كسی كه جز خدا، كسی جایش را نمی گرفت. من بر این مصیبت (غصب خلافتم)، شكیبایی كردم كه پس از مصیبت دیگر (رحلت پیامبرصلی الله علیه وآله) با نزدیكی و سرعت آمد».

آن گاه، رو به یارانش كرد و فرمود:«آیا این چنین نبود؟». گفتند:چرا، ای امیر مؤمنان!

علی علیه السلام فرمود:«امّا سومی، ای برادر یهود! حاكمِ بعد از پیامبرصلی الله علیه وآله، در تمام دوران حاكمیتش، مرا كه می دید، عذر می خواست و دیگران را به خاطر آن حقّی كه از من سلب كرده بود و بیعتم را نقض نموده بود، سرزنش می كرد و از من می خواست كه حلالش كنم.

من هم می گفتم:روزگارش به پایان می رسد و آن گاه، حقّی كه خدا برایم قرار داد، با خوبی و خوشی به من باز می گردد، بدون آن كه در راه گرفتن حقّم با درگیری، حادثه ای در اسلام (به خاطر جدید بودن اسلام و نزدیكی به دوران جاهلیت) به وجود آید و در گرفتن حقّم كسی پاسخ " آری " بگوید و كس دیگری پاسخ " نه " بدهد و جریان از سخن به عمل بكشد.

و گروهی از خواص یاران محمّدصلی الله علیه وآله كه آنها را به خیرخواهی برای خدا، پیامبرش، كتابش و دین او (اسلام) می شناسم، همواره نزد من، آشكار و نهان، در رفت و آمد بودند و مرا به گرفتن حقّم فرا می خواندند و جانشان را در راه یاری من نثار می كردند تا حقّ بیعتی را كه برگردنشان داشتم، ادا كنند؛ امّا من می گفتم:آرام باشید و كمی صبر كنید. شاید خداوند، بدون درگیری و خونریزی، حقّم را بازگردانَد.

بسیاری از مردم، پس از مرگ پیامبرصلی الله علیه وآله دو دل شدند، و كسانی كه اهلیّت نداشتند، به طمعِ حكومت پس از وی افتادند و هر گروهی گفت:"امیر از ما باشد"، و گویندگان این سخن، آرزویی نداشتند، جز آن كه كسی غیر از من، حكومت را به دست بگیرد.

هنگامی كه مرگ حاكم [ اوّل] فرا رسید و روزگارش پایان یافت، حكومتِ پس از خود را برای یارش قرار داد. این هم نظیر آن بود و نسبت به من، مثل قبلی بود و هر دو حقّی را از من غصب كردند كه خداوند برای من قرار داده بود.

برخی یاران محمّدصلی الله علیه وآله، كسانی كه درگذشته اند و یا زنده اند و خداوند، مرگشان را به تأخیر انداخته است، گرد آمدند و در این باره، همان سخنی را كه درباره نظیرش گفته بودند، به من گفتند و پاسخ دوم من، افزون بر پاسخ اوّلم نبود.

با شكیبایی و به حساب خدا گذاشتن و یقین و دلسوزی به این كه جمعی (اجتماعی) كه پیامبر خدا گاه با نرمی و گاه با تندی، زمانی با ترساندن و گاه با شمشیر به هم آورده بود، از بین نرود، به گونه ای كه برخی از " مؤلّفة قلوبهم " در كرّ و فرّ، سیری و سیرابی و پوشش و دارایی، و برخوردار از زیرانداز و روانداز بودند، حالْ آن كه ما كسان محمّدصلی الله علیه وآله، خانه هایمان بی سقف بود و جز برگ درخت خرما و امثال آن، چیزی به عنوان در و پرده نداشت. نه زیرانداز داشتیم و نه رواندازی برایمان بود. در نماز، یك لباس، بین اكثر ما دست به دست می گشت. روزها و شب های سالمان می گذشت و گاه پیش می آمد كه از آنچه خدا برای ما " فَی ء "[3] قرار داده بود و ویژه ما ساخته بود، چیزی به ما می رسید و ما در شرایطی بودیم كه بیان كردم؛ امّا و پیامبر خدا، صاحبان چارپایان و مالداران را به خاطر جذب آنان، بر ما مقدّم می داشت.

و من برای درهم نپاشاندن این جمع كه پیامبر خدا گِرد آورده بود و نكشاندن آنها به مسیری كه از آن رهایی نبود - جز آن كه به آخر كار برسد و یا عمرها به پایان رسد -، سزاوارتر بودم؛ چون اگر من خودم را مطرح می كردم و آنان را به یاری ام فرا می خواندم، آنان درباره من و كار من، به یكی از دو موضع كشانده می شدند:یا پیروی می كردند و درنتیجه، می جنگیدند و یا كشته می شدند - اگر از جمع، پیروی نمی كردند -؛ و یا آن كه یاری ام نمی كردند و در این صورت، با یاری نكردن، چه در یاری كوتاهی می كردند و چه از انجام دادن فرمانم سر بر می تافتند، كافر می شدند، و خداوند، آگاه است كه جایگاه من نسبت به پیامبرصلی الله علیه وآله، همچون جایگاه هارون نسبت به موسی علیه السلام است و در مخالفت با من و یاری نرساندن به من، همان چیزی كه بر قوم موسی علیه السلام در مخالفت با هارون و ترك فرمانبری اش فرود آمد، بر اینان روا بود كه فرود آید.

و من جرعه جرعه خوردن غم ها و كشیدن آه سرد و ادامه دادن صبر را تا آن هنگام كه خدا گشایش ایجاد كند و یا آنچه را دوست دارد، انجام دهد، برای خودم پر ثواب تر، و برای جمعی كه توصیف كردم، مناسب تر دیدم «وَكَانَ أَمْرُ اللَّهِ قَدَرًا مَّقْدُورًا؛[4] و فرمان خدا، همواره به اندازه مقرّر [ و متناسب با توانایی است».

ای برادر یهود! اگر من این حالت را پاس نمی داشتم و حقّم را می خواستم، نسبت به آنان كه آن را خواستند، سزاوارتر بودم؛ چون یارانِ درگذشته پیامبر خدا و اینانی كه در این جا پیش تو هستند، می دانند كه من نیروی بیشتری داشتم، قبیله ام عزیزتر بود، مردان پا برجاتر داشتم، پُرفرمانبرتر بودم، حجّتم واضح تر بود و در این دین، پر فضیلت تر و پر اثرتر بودم، به جهت سوابق و خویشاوندی و وراثتم، افزون بر استحقاقم بر حاكمیت، به خاطر وصیّتی كه مردم، گریزی از آن نداشتند و بیعت پیشینی كه در گردن آنانی كه آن [ حاكمیّت] را در دست گرفتند، بود.

محمّدصلی الله علیه وآله درگذشت و ولایت امّت در دستش و در خاندانش بود و نه در دست آنانی كه حكومت را به دست گرفتند یا خانه آنان؛ و خاندان او كه خداوند، ناپاكی را از آنان دور ساخت و پاكشان گردانْد، پس از او به حاكمیت، از همه جهت، سزاوارتر بودند از غیر آنان».

آن گاه رو به یارانش كرد و فرمود:«آیا این چنین نبود؟».

گفتند:چرا، ای امیر مؤمنان!

علی علیه السلام فرمود:«و امّا چهارمی، ای برادر یهود! آن كه پس از همراهش زمام امور را به دست گرفت، در كارها با من رایزنی می كرد و طبق نظر من عمل می كرد و در كارهای پیچیده، با من گفتگو می كرد و طبق رأی من عمل می كرد و نه من و نه یاران من، كسی جز مرا نمی شناسند كه او در مسائل حكومتی با وی گفتگو كرده باشد و پس از او، جز من به كسی در حكومت، نظر نبود.

آن گاه كه بدون بیماری پیشین، مرگش ناگهانی فرا رسید و با توجّه به این كه در دوران سلامت بدنش كاری [ در مورد جانشینی پس از خود] انجام نداده بود، تردیدی به خود راه ندادم كه در آرامش، حقّم بر می گردد و به جایگاهی كه می خواستم، دست می یابم و به پایانی كه می جُستم، می رسم و خداوند، به بهترین شیوه ای كه می خواستم و برترین نوعی كه آرزو می كردم، آن را تحقّق می دهد.

امّا از كارهای او آن بود كه با نامزد كردن افرادی - كه من ششمین آنها بودم -، كارش را پایان داد و مرا بر هیچ كدام مقدّم نداشت و ویژگی وراثت من از پیامبرصلی الله علیه وآله و خویشاوندی و دامادی او و نَسَب مرا یاد نكرد، حالْ آن كه هیچ كدام از آنان، سابقه ای چون سابقه من نداشتند و از جای پایی چون جای پای من، برخوردار نبودند، و كار را بین ما بر اساس شورا قرار داد و فرزندش را در این كار، حاكم بر ما برگزید و دستور داد كه اگر فرمانش را به كار نگیرند، گردن شش نفری كه حاكمیت را در بین آنان قرار داده بود، بزند! ای برادر یهود! برای صبور بودن، صبر بر این امر، بسنده است.

افراد [ شورا]، چند روزْ درنگ كردند، تا پایان مهلت، و هر كدام، حاكمیت را برای خود می خواستند و من از این كه از حاكمیتم پرسش شود، خودداری می ورزیدم. سپس از روزگار خودم و روزگار آنان، و از نقش خود و آنان، با آنان محاجّه كردم و آنچه را كه بدان ناآگاه نبودند و دلایلی را كه بر استحقاق من و نه آنان به خلافتْ دلالت می كرد، برایشان توضیح دادم و پیمانی را كه پیامبر خدا از آنان گرفته بود و تأكیدی را كه نسبت به بیعت من - كه بر عهده شان بود - داشت، به یادشان آوردم؛ امّا ریاستْ دوستی و علاقه به سیطره عملی و زبانی در امر و نهی، دلبستگی به دنیا و پیروی از گذشتگانشان، آنان را به در دست گرفتن آنچه كه خدا برایشان قرار نداده بود، كشانْد.

و وقتی با یكی از آنان تنها شدم، ایّام الهی را به یادش آوردم و از آنچه كه بدان اقدام كرده بود و در آن مسیر، گام بر می داشت، برحذرش داشتم. از من این شرط را خواست كه حكومت را پس از خود، به او وا گذارم؛ ولی وقتی كه نزد من جز راه روشن و وادار كردن جامعه بر طبق كتاب خدای عزوجل و وصیّت پیامبرصلی الله علیه وآله، و دادن به هركدام از آنان آنچه را كه خدا برایش مقرّر داشته است و بازداشتن وی از آنچه كه خدا از آن بازش داشته است، ندید، حكومت را از من به نفع [ عثمان] پسر عفّان تغییر داد، به خاطر طمعی كه در وی برای خلافت خودش داشت.

و پسر عفّان، مردی بود كه نه نسبت به وی و نه به هیچ كدام از آنان كه با او بودند، هرگز چیزی را مراعات نكرد، چه برسد به دیگران و نه به [ اهل] بدر - كه قلّه افتخارشان بود -، و نه غیر آن از جنگ هایی كه خداوند، فرستاده خودش را بدانها اكرام كرد و با وی، كسانی از اهل بیتش را [ نیز] بدانها ویژه ساخت.

بر مردم، چند روز از آن روزشان نگذشته بود كه پشیمانی شان آشكار شد و عقب نشینی كرده و هر كدام كار را به دیگری وا گذاشتند. هر كس خویش را و یاران خود را سرزنش می كرد. از روزگار حاكمیت آن مستبد (عثمان)، چندان نگذشته بود كه او را تكفیر كردند و از او بیزاری جُستند و [ او] به سوی یاران ویژه خود و نیز دیگر یاران پیامبر خدا رفت و درخواست برگشت از بیعتشان كرد و از اشتباه خود، به درگاه خدا توبه كرد!

ای برادر یهود! این [ اشتباه]، از نظیرش بزرگ تر و فجیع تر و سزاوارتر برای ناشكیبایی بود. از این، چیزی به من رسید كه قابل وصف نیست و زمانش پایان پذیر نیست و من را در این خصوص، جز شكیبایی بر آنچه می چشم و از آن به من می رسد، چاره ای نبود.

همه باقی مانده آن شش تن، نزد من آمدند و از آنچه در حقّ من مرتكب شده بودند، برگشتند و از من می خواستند كه عثمان را خلع كنم و بر او یورش برَم و حقّم را بگیرم و به من دست داده، بیعت بر مرگ زیر پرچم من یا دستیابی به حقّم را پیشنهاد كردند. سوگند به خدا - ای برادر یهود - چیزی مرا از این كار بازنداشت، جز همان كه مرا از دو نظیر آن باز داشت و دیدم كه ماندن با آنچه كه از جمع (جامعه اسلامی) مانده، برای من شادی آورتر و با دل من مأنوس تر از نابود شدن آنان است، و می دانستم كه اگر جمع را بر جان نثاری فراخوانم، اجابت می كردند.

امّا نسبت به خودم، همه اینانی كه هستند و می بینی و [ نیز] یاران غایب پیامبر خدا می دانند كه مرگ در نزد من، چون نوشیدنی سرد در روز گرم برای فردی بسیار تشنه است.

من و عمویم حمزه و برادرم جعفر و پسر عمویم عبیده با خدای عزوجل و فرستاده او، بر مرگ، پیمان بستیم و آن را برای خدای عزوجل و فرستاده اش به سرانجام رساندیم. یاران من بر من پیشی گرفتند و من به اراده خدای عزوجل، از آن جمع، باز ماندم و خداوند درباره ما این آیه را نازل كرد:«مِّنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُواْ مَا عَهَدُواْ اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُم مَّن قَضَی نَحْبَهُ و وَ مِنْهُم مَّن یَنتَظِرُ وَ مَا بَدَّلُواْ تَبْدِیلاً؛[5] از میان مؤمنان مردانی اند كه به آنچه با خدا عهد بستند، صادقانه وفا كردند. برخی از آن به شهادت رسیدند و برخی از آنان در [ همین] انتظارند و [ هرگز عقیده خود را] تبدیل نكردند».

حمزه و جعفر و عبیده، و من كه - سوگند به خدا - آن منتظرم - ای برادر یهود - كه هیچ چیزی را تبدیل نكردم؛ و چیزی مرا نسبت به پسر عفّان، ساكت نكرد و بر دستْ شستن از او تشویق نكرد، جز آنچه كه من از اخلاق او - بر پایه آنچه كه تجربه كرده بودم -، می دانستم كه وی حكومت را رها نمی كند، جز آن كه حتی افراد بسیار دور هم به كشتن و خلعش فراخوانده شوند، چه رسد به نزدیكان؛ و من در گوشه گیری بودم و شكیبایی كردم تا آن اتّفاق، پیش آمد و " آری " یا " نه "ای نگفتم.

آن گاه، مردم نزد من آمدند و خدا می داند كه من دوست نداشتم؛ چون می دانستم كه به اموالی كه در چنگ داشتند و زمین هایی كه داشتند، تطمیع شده بودند و می دانستند كه نزد من، چنین چیزهایی نیست و ترك عادت، سخت است؛ و هنگامی كه آن چیزها را نزد من نیافتند، در پیِ بهانه تراشی افتادند».

آن گاه، آن حضرت، رو به یاران خود كرد و فرمود:«آیا چنین نیست؟».

گفتند:چرا، ای امیر مؤمنان!

علی علیه السلام فرمود:«و امّا پنجم، ای برادر یهود! پیروان من وقتی نتوانستند در حكومت، بر من طمع ورزند، زنی را علیه من تحریك كردند، در حالی كه من ولیّ امر او بودم و وصی بر او بودم. او را بر شتری سوار كردند و به حركت، وا داشتند و او را در بیابان های گسترده، پیش بردند. بیابان ها را پشت سر گذاشت. سگ های حَوأب بر وی پارس كردند و نشانه های پشیمانی در هر ساعت و هر آن، برایشان آشكار می شد. در جمع گروهی آمدند كه با من برای دومین بار پس از بیعت در زمان پیامبر خدا، بیعت كرده بودند تا آن كه به اهل شهری رسیدند كه دستانشان كوتاه،[6] سرزنششان بسیار، خِرَدهایشان كم، دیدگاهشان تنك، هم سایه بیابان و حاشیه نشین دریا بودند، آنان را حركت دادند تا بدون آگاهی، شمشیر بزنند و بدون فهم، تیراندازی كنند.

در برابر آنان، بر سرِ دوراهی قرار گرفتم كه هر دو راه، جای ناخوشایندی بود. كسانی كه اگر دست می كشیدم، برنمی گشتند و خِرَد ورزی نمی كردند، و اگر پایداری می كردم، به كاری كشانده می شدم كه دوست نداشتم. با بیان دلیل و هشدار، حجّت را پیش داشتم و آن زن را به برگشت به خانه اش، و مردمی را كه او را آورده بودند، به وفا بر بیعتشان با من و عدم نقض عهدی كه با خدای عزوجل درباره من بسته بودند، فرا خواندم و هرچه در توان داشتم، برایشان به كار گرفتم و با برخی از آنان، گفتگو كردم كه برگشت و یادش آوردم و متذكّر شد.[7].

آن گاه، رو به مردم كردم، با همان نصیحت ها؛ ولی نصیحت های من در آنان، جز نادانی، سركشی و طغیان، نیفزود و چون غیر از جنگ را نخواستند، بر آنان به جنگ دست زدم.

پس ادبار، فرار و حسرت، بر آنان بود و نابودی و كشته شدن در بینشان؛ و من، خود را به كاری وا داشتم كه از آن، چاره ای ندیدم و هنگامی كه چنین كردم، راهی جز آن برایم نبود. چشمپوشی و خودداری ای را كه در آغاز، برایم امكان داشت در پایان، آشكار كردم و دیدی كه اگر [ از جنگ،] خودداری می كردم، با خودداری كردنم، آنان را علیه خود یاری كرده بودم در آنچه انجام دادند و طمع ورزیدند، از دست درازی كردن به اطراف، خونریزی، كشتار توده، و حاكم ساختن زنان ناقصْ خِرَد و كم بهره در هر حال، همچون روش رومیان و پادشاهان سبأ و ملّت های گذشته. و به كاری دست یازیدم كه در آغاز و انجام آن، ناچار بودم.

آن زن و سپاهش را مهلت دادم تا آنچه را كه برایشان توصیف كردم، انجام دهند و بر كاری اقدام نكردم، مگر بعد از آن كه سبك و سنگین كردم، تأمّل كردم و بازگشتم، رهایش كردم و گذشتم، بهانه پذیرفتم و بیم دادم و به آنان، هر چیزی كه می خواستند، دادم و هر آنچه را هم كه نمی خواستند، پیشنهاد كردم.

هنگامی كه جز جنگ را نخواستند، بدان اقدام كردم. خداوند، آنچه را كه اراده كرده بود، به من و آنان رساند و خداوند، به آنچه كه از من به آنان رسیده بود، برای من علیه آنان، گواه است».

آن گاه، رو به یاران خود كرد و فرمود:«آیا چنین نبود؟».

گفتند:چرا، ای امیر مؤمنان.

فرمود:«و امّا ششم، ای برادر یهود! داوری حَكَمین از سوی آنان و جنگ پسرِ زن جگرخوار (معاویه) بود. آن كه آزاد شده (طلیق)[8] و دشمن خداوند عزوجل و پیامبر خدا و مؤمنان بود، از روزی كه خداوند، محمّدصلی الله علیه وآله را برانگیخت تا روزی كه خداوند، مكّه را به زور برای آن حضرت گشود و در آن روز و در سه جای دیگر، بیعت او و پدرش برای من گرفته شد. پدرش دیروز اوّلین كسی بود كه به عنوان امیر مؤمنان بر من سلام كرد و مرا تشویق می كرد كه برای گرفتن حقّم از گذشتگان، قیام كنم و هر وقت پیش من می آمد، بیعتش را تجدید می كرد.

شگفتْ آن كه هنگامی كه دید پروردگار - تبارك و تعالی - حقّ مرا به خودم برگردانْد و او را در جای خود، مستقر كرد و طمعش را - از این كه در دین خدا فرد چهارم باشد و در امانتی كه آن را بر دوش كشیدیم، حاكم گردد - قطع كرد، به گنهكار فرزند عاص، روی آورد و از او دلجویی كرد و او هم به طرفش متمایل شد و پس از آن كه طمع مصر را در او افكند، به او روی آورد. بر او گرفتن درهمی بیش از حقّ خودش از بیت المال، حرام است و بر شهروندان، رساندن درهمی بیش از حقّ وی به او حرام است. آن گاه، به ظلم، به نابودی شهرها آغاز نمود و با بدرفتاری به لگدكوبی آنها پرداخت. هركس با او بیعت كرد، خشنودش ساخت و هر كس با او مخالفت كرد، قصد او كرد.

آن گاه، بیعت شكنانه به سوی ما حركت كرد و در شرق و غرب و شمال و جنوب كشور به غارت پرداخت. خبرها به من می رسید و گزارش های این امور، نزد من آورده می شد. اعور ثقیف (مغیرة بن شعبه) نزد من آمد و به من پیشنهاد كرد كه او (معاویه) را در شهرهایی كه او آن جاست، ولایت دهم تا طبق آنچه كه او را حاكم گردانیدم، اداره كند و در امور دنیا نظری كه وی بدان سفارش كرد، درست بود، اگر در فرمانروایی او در پیشگاه خدا، عذری می یافتم و در نزد خودم هم برای آن توجیهی پیدا می كردم.

نظرم را به وی گفتم و با كسی كه به خیرخواهی او برای خدای عزوجل و پیامبر خدا و مؤمنان اطمینان داشتم، مشورت كردم. نظر او درباره فرزند جگرخوار، مانند نظر من بود. مرا از فرمانروا ساختن او نهی كرد و از این كه دست او را در كارهای مسلمانان وارد كنم، برحذرم داشت و خدا مرا نبیند كه از گم راهان، یاری جویم![9].

بنابراین، یك بار برادری از قبیله بجیله و یك بار برادری از اشعریان را به سویش فرستادم كه هر دو روی به دنیا آوردند و در آنچه كه رضای معاویه بود، پیرو امیال او شدند، و چون دیدم كه در شكستن حرمت های الهی توسط او جز سركشی نیست، با پیروان بدریِ محمّدصلی الله علیه وآله و آنانی كه خدای عزوجل از كار آنان خشنود و پس از بیعتشان از آنان راضی شد و [ نیز] با دیگر مسلمانان و مؤمنان شایسته، مشورت كردم و نظر همه موافق نظر من بود در جنگ كردن با او و منع كردن وی از آنچه كه در دست گرفته است.

من با یارانم به طرف او حركت كردم و در هر جا نامه هایم را و فرستادگانم را به سویش گسیل می داشتم و او را به بازگشت از آنچه كه در آن است و وارد شدن در همراهی مردم با من دعوت می كردم؛ ولی او به من نامه های تحكّم آمیز می نوشت و آرزوهایی را برای من مطرح می كرد و شرطهایی را برای من می گذاشت كه مورد رضایت خدای عزوجل و پیامبرش و مسلمانان نبود.

در پاره ای از نامه هایش به من، شرط می كرد كه بعضی از كسانی از خوبان یاران پیامبرصلی الله علیه وآله، از جمله عمّار بن یاسر را تسلیم او كنم. كجا مثل عمّار هست؟! سوگند به خدا، ما را همراه پیامبرصلی الله علیه وآله دیدی و ما پنج نفر نبودیم، جز آن كه او ششمِ آن بود، و چهار نفر نبودیم، جز آن كه او پنجمیِ جمع بود. شرط می كرد كه آنان را به وی تسلیم كنم تا آنان را بكشد و مصلوب سازد.

ادّعای خونخواهی عثمان می كرد و سوگند به خدا كه كسی جز او و نظایر او از خاندانش (شاخه های درخت لعن شده در قرآن)، مردم را علیه عثمان جمع نكرد و گِردشان نیاورد.

وقتی كه به شرایطش در این خصوص جواب ندادم، با طغیان و سركشی كه در جانش شعله ور شده بود، با نفهم های بی خِرَد و بدون بصیرت، بر من تهاجم كرد، كار را برایشان وارونه جلوه داد، و آنان از وی پیروی كردند و از مال دنیا، آنچه را كه بدان آنان را به طرف خود می كشانَد، به ایشان بخشید. با آنان منازعه كردیم و آنان را پس از عذرآوری و پنددهی، به داوری خدای عزوجل فرا خواندیم و هنگامی كه این كارها، جز موجب فزونی طغیان و سركشی نشد، با عادت الهی كه بر پیروزی بر دشمنان خدا و دشمنان خودمان داشتیم و با پرچم پیامبر خدا كه در دست ما بود، با آنان روبه رو شدیم؛ پرچمی كه خداوند، همواره حزب شیطان را بدان منهزم می ساخت تا آن كه مرگ به سراغشان آید.

و او پرچم های پدرش را كه همواره در كنار پیامبر خدا در همه جا علیه آنها جنگیده بودم، برپا داشته بود. او از دست مرگ، چاره ای جز فرار نیافت. سوار اسبش شد و پرچمش را واژگون ساخت و نمی دانست چه كند.

سپس از ابن عاص، یاری خواست و او توصیه كرد كه قرآن ها را بیرون آورند و بر سر نیزه ها كنند و به آنچه در آن است، فراخوانند و گفت:پسر ابو طالب و گروهش، اهل بصیرت و رحمت و تقوا هستند و آنان، نخستْ تو را به كتاب خدا فراخواندند و در پایان، حتماً به تو پاسخ مثبت خواهند داد.

او نظر ابن عاص را در آنچه كه، بدان سفارش كرده بود، اطاعت كرد. چون دید كه برای نجات یافتن از مرگ و فرار، جز این راهی نیست. از این رو، قرآن ها را فراز آورد و به پندارش به آنچه كه در آن است، فراخوانْد.

دل های باقی مانده یاران من كه پس از درگذشت خوبان آنان و تلاش آگاهانه شان علیه دشمنان خدا و دشمنانشان باقی مانده بودند، به سوی قرآن ها متمایل شد و پنداشتند كه پسر جگرخوار، به آنچه كه بدان فراخوانده، وفا خواهد كرد. از این رو، به دعوت او گوش دادند و همه شان به پذیرش آن، روی آوردند.

به آنان آگاهی دادم كه این كار، نیرنگی از او و ابن عاص است و آن دو به شكستن قول خود، نزدیك ترند از وفای به آن؛ امّا سخن مرا نپذیرفتند و فرمان مرا نبردند و جز به پذیرش آن، چه من ناخشنود باشم و چه علاقه مند، بخواهم و یا نخواهم، تن درندادند. حتی بعضی از آنان گفتند:اگر نپذیرفت، او را به [ عثمان ]ابن عفّان، ملحق كنید و یا یك جا به پسر هند (معاویه)، تحویلش دهید.

تلاش كردم - و خدا به تلاشم آگاه است -، و هر چه دلسوزی در وجودم بود، به آنان ابلاغ كردم تا مرا با رأی خودم، رها كنند؛ امّا نكردند. از آنان به مقدار فَواق[10] ماده شتری و دویدن اسبی فرصت خواستم؛ امّا قبول نكردند، جز این مرد (و با دستش به اَشتر، اشاره كرد) و گروهی از خاندانم.

سوگند به خدا، چیزی مرا از حركت بر پایه آگاهی ام باز نداشت، جز ترس از این كه این دو (اشاره به حسن علیه السلام و حسین علیه السلام)، كشته شوند و نسل پیامبر خدا و ذرّیه اش در بین امّت، قطع گردد و ترس از این كه این و این (با دستش به عبد اللَّه بن جعفر و محمّد بن حنفیّه اشاره كرد)، كشته شوند.

من می دانم كه اگر موقعیّت من نبود، آن دو در چنان جایگاهی نمی ماندند. از این رو، بر آنچه كه مردم اراده كرده بودند، صبر كردم، با توجّه به این كه علم خدای عزوجل، بر آن پیشی گرفته بود.

هنگامی كه شمشیرهایمان را از سرِ آن قوم برداشتیم، در كارها، خود فرمان دادند و احكام و نظریه های خود را برگزیدند و قرآن و دعوت به حكم قرآن را رها كردند، و من كسی نبودم كه در دین خدا، كسی را حَكَم قرار دهم؛ چون تحكیم در آن، از اشتباه هایی است كه هیچ تردید و شكّی در آن نیست.

وقتی كه جز تحكیم را نخواستند، خواستم كسی را از خاندانم و یا كسی را كه از نظر و خِرَد او خشنود بودم و به خیرخواهی و دوستی و دینش اطمینان داشتم، داور سازم و چنان شدم كه كسی را نام نمی بردم، جز آن كه پسر هند، از آن امتناع می كرد، و به حقّی او را نمی خواندم، جز آن كه بر آن پشت می كرد و پسر هند، به سختگیری و ستم بر ما روی آورد؛ و این نبود، جز به خاطر آن كه یارانم از او بر این كار، پیروی می كردند.

هنگامی كه از هر چیزی جز قبولاندن حَكمیّت به من ابا كردند، به درگاه خدای عزوجل، از آنان بیزاری جُستم و كار را به دست آنان سپردم. آنان، كسی را به حَكمیّت برگزیدند و ابن عاص، چنان او را گول زد كه در شرق و غرب زمین، آشكار شد و گول خورد و پشیمانی خود را اظهار كرد».

آن گاه، علی علیه السلام رو به یارانش كرد و فرمود:«آیا چنین نبود؟».

گفتند:چرا، ای امیر مؤمنان!

علی علیه السلام فرمود:«و امّا هفتمی، ای برادر یهود! پیامبر خدا با من عهد كرد كه در آخرین روزهایم با گروه هایی از یارانم می جنگم كه روزها روزه می گیرند و شب ها شب زنده داری می كنند و قرآن می خوانند و با مخالفت با من و جنگشان علیه من، از دین، چون تیر از كمان می گریزند كه در بین آنان، ذو ثُدْیَه[11] قرار دارد، و به كشتن آنان برای من، سعادتْ مقرّر شده است.

هنگامی كه به این جا رسیدم (یعنی پس از جریان حكمین)، گروهی از مردم به سرزنش گروه دیگری در آنچه كه از جریان حكمیّت بدان رسیده بودند، پرداختند و چاره ای در پیش خود ندیدند، جز آن كه بگویند:"بر فرمانروای ما سزاوار است كه با آن كه خطا كرده، بیعت نكند و بر پایه نظر درست بر كشتن خود و كشتن هر كه از ما كه با وی مخالفت كرده، حكم كند. او با پیروی از ما و اطاعت از ما در كار خطا، كافر شده و با این كار، كشتن خود و ریختن خونش را برای ما حلال گردانیده است".

بر این كار، گِرد آمدند و با میل خود و لجبازی خارج شدند، در حالی كه با صدای بلندشان فریاد می زدند:" حكم جز برای خدا نیست ".

آن گاه، چند گروه شدند. گروهی به نُخَیله، گروهی به حَروراء و گروه دیگر، با میل خود و لجبازی، به سمت شرق به راه افتادند و از دجله گذشتند و به هیچ مسلمانی نگذشتند، جز آن كه او را آزمودند. هركس از آنان را كه پیروی كرد، زنده گذاشتند و هركس را كه مخالفت كرد، كشتند.

به سوی دو گروه اوّل، بیرون شدم، یكی پس از دیگری، و آنان را به پیروی از خدای عزوجل و برگشت به سوی او فرا خواندم و آن دو گروه، جز شمشیر نخواستند. هیچ چیز جز شمشیر، آنان را قانع نساخت. وقتی درباره آن دو، چاره كار بر من بسته شد، به خدای عزوجل حواله شان دادم و خداوند، هر دو گروه را كشت.

ای برادر یهود! اگر آنچه كه انجام دادند، نبود، هر آینه ركنی قوی و سدّی استوار بودند و خداوند، جز سرنوشتی كه بدان مبتلا شدند، نخواست.

آن گاه، به گروه سوم پرداختم و فرستادگانم را پیاپی فرستادم و آنان، از بزرگانِ یاران من بودند و اهل تعبّد و زهد در دنیا بودند و آنان، جز پیروی از دو گروه پیشین و گام نهادن در جای پای آنها را نخواستند، و در كشتن مسلمانانی كه مخالف آنان بودند، شتاب كردند و گزارش كارهایشان، پی درپی به من می رسید. به سویشان خارج شدم تا از دجله گذشتم، و سفیران و خیرخواهان را به سویشان فرستادم و با تلاشم توسط این و آن (و با دست خود، به مالك اشتر، احنف بن قیس، سعید بن قیس ارحبی و اشعب بن قیس كِندی اشاره كرد)، به دنبال رضایت و خشنودی بودم و وقتی جز جنگ نخواستند، خداوند متعال - ای برادر یهود! - همه آنان را كشت و آنان، چهار هزار و یا بیش از آن بودند، به گونه ای كه از آنان، خبر دهنده ای باقی نماند، و در حضور كسانی كه بودند، ذو ثُدْیَه را از بین كشته شده هایشان بیرون كشیدم. او را سینه ای چون سینه زنان بود».

آن گاه، رو به یاران خود كرد و فرمود:«آیا چنین نبود؟».

گفتند:چرا، ای امیر مؤمنان!

علی علیه السلام فرمود:«هفت تا و هفت تا را - ای برادر یهود - انجام دادم و بقیه اش مانده است و می پندارم كه آن هم گویی اتّفاق افتاده است».

یاران علی علیه السلام گریستند و بزرگِ یهودیان هم گریست. گفتند:ای امیر مؤمنان! از آن آخری هم ما را خبر ده.

فرمود:«آخری آن است كه این (با دستش به ریش خود اشاره كرد)، با این (با دستش به سرش اشاره كرد)، رنگین شود».

[راوی گفت:] صدای مردم در مسجد جامع، به زاری و گریه بلند شد، به طوری كه در كوفه خانه ای نماند، جز آن كه اهل ناله به ضجّه بیرون آمدند.

بزرگِ یهودیان، در همان ساعت، به دست علی علیه السلام اسلام آورد و همچنان در كوفه بود كه امیر مؤمنان شهید شد و ابن ملجم - كه لعنت خدا بر او باد -، دستگیر شد. بزرگ یهود آمد و بر بالای سر حسن علیه السلام ایستاد و مردم، اطراف او بودند و ابن ملجم - كه لعنت خدا بر او باد -، در پیش روی آن حضرت بود.

بزرگِ یهودیان گفت:ای ابو محمّد! او را بكش. خدا او را بكشد! من در كتاب هایی كه بر موسی علیه السلام نازل شده، دیدم كه گناه این شخص در نزد خدای عزوجل، از [ گناه] پسر آدم علیه السلام كه برادرش را كشت و از [ گناه] قِدار [ بن سالف] كه ناقه ثمود را پی كرد، بزرگ تر است.[12].









    1. ر. ك:الاحتجاج، طبرسی:417.
    2. مؤلفة قلوبهم، به كسانی اطلاق می شود كه پیامبرش صلی الله علیه وآله به فرمان خداوند، بخشی از غنایم را جهت ایجاد الفت به آنان داد و در آیه 60 سوره توبه بدان اشاره شده است. (م)
    3. اشاره به آیه 7 سوره حشر دارد كه در آن جا فی ء برای گروهی از جمله ذی القربی قرارداده شده است. (م)
    4. [. احزاب، آیه 38.
    5. احزاب، آیه 23.
    6. كنایه از ضعف و ناتوانی است و مقصود مردم كوفه هستند.
    7. اشاره به بازگشت زبیر دارد. ر. ك:ج 5، ص 229 (حركت شجاعه برای نجات دادن دشمن).
    8. اشاره به ماجرای فتح مكّه است كه پیامبرصلی الله علیه وآله قریشیان را با خطاب «طُلَقاء»، فرمان آزادی داد.
    9. به آیه 51 سوره كهف اشاره دارد.
    10. فاصله بین دو بار دوشیدن.
    11. ر. ك:ص 135، پاورقی ح 3442.
    12. الخصال:58/365، الاختصاص:164، بحار الأنوار:1/167/38.